کد خبر: ۸۹۴۰
۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰
محمود اصیل، جاهل محله نوغان، حالا به قول خودش «کرک و پرش ریخته» جوان خوش‌قد و بالا و چهارشانه آن روز‌ها این روز‌ها سمسار تکیده‌ای شده است.

«در این عکس، آن که از همه جوان‌تر است، منم. عکس به سال ۱۳۳۶. همه جاهل‌های شش محله مشهد هستند. حسن اردکانی و غلامحسین پشمی هم هستند. جاهل‌های شش محل، روز عاشورا آمده بودند بازار. عکاس نبود فقط یک عکاسی بود در خیابان خسروی به نام عکاسی نصرت. اینها همه سرزنده‌های مشهد بودند، اما کو؟ کو رستم دستان؟ چه شد سام نریمان؟ آیا به کجایند کز ایشان خبری نیست؟»

قاب عکس را می‌گذارد روی رف و خودش را این‌طور معرفی می‌کند: «سید محمود اصیل. فرزند سیداشرف. متولد۱۳۱۲ مشهد. تپل‌محله.» و این سرآغاز گفتگوی ماست با جاهل محلات قدیمی مشهد که وقتی «لوطی» صدایش می‌زنی، برافروخته می‌شود که «لوطی نه، جاهل»!

جاهل محله نوغان، اما حالا به قول خودش «کرک و پرش ریخته و از یال و کوپال جوانی‌اش خبری نیست که نیست.» جوان خوش‌قد و بالا و چهارشانه آن روز‌ها که سبیل تاب می‌داد و به کوچه‌پس‌کوچه‌های محل می‌زد و حریف می‌طلبید، این روز‌ها سمسار تکیده‌ای شده است در تپل‌محله که بالا و پست روزگار را پشت‌سر گذاشته و در آستانه ۸۰ سالگی، از جوانی می‌گوید که «به هیچ، هیچ، هیچ گذشت.»

 

لابه‌لای قصه زندگی

 محمود اصیل، بخشی از تاریخ مردمی مشهد را جستجو کردیم، آنجا که رد پای جاهل‌های قدیمی به چشم می‌خورد. «فرهنگ جاهلی» به عنوان یکی از خرده‌فرهنگ‌های مهم روزگار گذشته، فرصت بازخوانی مجدد برخی آیین‌های آن دوره و زمان را در اختیارمان قرار می‌دهد، به ویژه اینکه دقت در کلمه‌ها و کلام داش‌محمود، ما را بیشتر با آن مرام آشنا می‌کند.

با جاهل محمود، در سمساری کوچکش دیدار کردیم. ما را به گرمی پذیرا شد و از تخته چوبی که در دکان داشت، برایمان صندلی فراهم آورد. سیدمحمود، دستک و دستار جاهلی‌اش را کنار گذاشته بود و به جای آن، شاه و کلاه سیدی بر سر و گردن داشت. خودش می‌گفت: «به این شال و کلاه و ریش سفید نگاه نکن؛ ما هم روزگاری داشتیم برای خودمان»!

 

یکی یکدانه

سال ۱۳۱۲ در روزگاری که «دکان‌های تپل‌محله تخته‌ای بود و سقف‌ها چوبی»، در روزگاری که «خیابان، سنگ‌فرش بود» و «زایشگاه نبود»، دست‌های قابله محل، در یکی از خانه‌های تپل‌محله، اولین و آخرین فرزند خانواده سیداشرف اصیل و حاجیه‌خانم ماشاا... را میهمان جهان خاکی کرد؛ اسم کودک را محمود گذاشتند. محمود، یکی‌یکدانه و دردانه خانواده، در ناز و نعمت قد کشید و شاگرد مکتب‌خانه شد؛ مکتب‌خانه‌ای که درس خواندن در آن، حق هر کس نبود، چرا که بیشتر خانواده‌ها «فرزندانشان را کرایه می‌دادند به شعربافی و قالی‌بافی.»

محمود، دست و پا شکسته، دوره مکتب را طی می‌کند و از قِبَل مال و منال پدر، مسافرخانه‌ای برای خودش دست و پا می‌کند در بازارچه حاج‌آقا‌جان: «۱۸ سال در آنجا، صاحب مسافرخانه جام بودم؛ ولیان خرابش کرد» و این خرابی، می‌شود شروع روزگار سخت جاهل محله. روزگار سختی که قصه خودش را دارد...

 
جمز ارتشی

«سروان سپهری دورتا‌دور مسافرخانه را خراب کرده بود و رسیده بود به اینجا. گفتم ۱۸ تا اتاق دارم. هشت تایش مال آریامهر باشد، ده‌تا اتاق مثل اینها به من بدهید، جای آن مسافرخانه من  را خراب کنید. هشت تا بچه دارم. نمی‌شود به امان خدا ر‌هایشان کنم. گفت: تا ۴۸‌ساعت دیگر، باید تخلیه کنی...»

۴۸‌ساعت می‌گذرد و سروان سپهری بر‌می‌گردد؛ «۴:۳۰ بعدازظهر. حاشیه بازارچه، صندلی گذاشته بودم و نشسته بودم. ماشینی رو‌به‌رویم توقف کرد. ولیان بود و سروان. شیشه را پایین داد و گفت: خالی کردی سید؟ از صندلی بلند شدم، گفتم آقای ولیان، ده‌تا اتاق بگیر به من بده تا خالی کنم. افسر همراهشان با تیغ گز زد به شانه‌ام. من هم پاشنه‌هام را کشیدم پایین و از آن حرف‌ها زدم! ریختند. دستبند زدند و من را انداختند توی ماشین جمز ارتشی.»

 

کنار پنجره فولاد

«مادرم می‌بیند بچه‌هایم گریه می‌کنند. سه‌تایشان را برمی‌دارد، می‌آورد کنار پنجره فولاد به گریه و زاری که من از دنیا یک بچه دارم که آن هم هشت‌تا بچه دارد. نه مرده‌اش نه زنده‌اش.

حالا امام رضا (ع) می‌خواهد کارگردانی بکند... استوار زاهدی که همیشه لباس شخصی تنش هست و کسی با یونیفرم ندیده‌اش، دارد رد می‌شود که می‌بیند پیرزن با سه‌تا بچه، کنار پنجره فولاد ناله می‌کند. صدایش می‌زند که چه شده مادر؟ می‌گوید برو آقا! ۱۸روز است بچه‌ام را برده‌اند، هیچ خبری ازش نیست.  
-بچه‌ات کیست؟ - سیدمحمود، بازارچه حاج‌آقاجان، مسافرخانه جام. می‌گوید برو خانه، فردا ولش می‌کنند.»


دوربرداشتن برای آریامهر

«ساعت ۱۰، ۱۰:۳۰ صبح. توی سلول بودم. سرباز زد به در که پاشو، رخت‌هات را تنت کن! رخت‌هایم را برم کردم. در را باز کرد و ما را برد سالن دست راست، اتاق سوم. رفتم توی اتاق. دیدم بله، استوار ضابطی و سرهنگ شیخان و یک ارتشبد که نمی‌شناختم وارد شدند. استوار زاهدی گفت فلان‌فلان‌شده برای آریامهر دور بر‌می‌داری؟...»

تعهد گرفتند و انگشت‌نگاری کردند. تکه کاغذی هم دستم دادند. اثاثیه مسافرخانه را ریخته بودند توی خرابه‌ای که حالا بازار مرکزی شده. همه را بار گاری اسبی کردیم و بردیم. بعد یک هفته هم ۳۵‌تومن گذاشتند کف دست ما! بعد آمدم اینجا. به سمساری...»


گردن‌کلفت دلبخواه!

این شاید مهم‌ترین خاطره زندگی «سیدمحمود» باشد، اما او، کتاب سنت‌های جاهلی است. از او درباره مرام‌های جاهلی می‌پرسم و اینکه باید چطور آدمی می‌بودند که به دسته جاهل‌ها راه بیایند؟ جواب می‌دهد: «یکی اینکه باید طاقت کتک‌خوره می‌داشتند. 

یکی اینکه باید نیرو و بُرش می‌داشتند؛ دیگر اینکه باید میخ می‌داشتند»! و درباره اصطلاح «میخ داشتن» توضیح می‌دهد: «مثلاً ماشاا... نوروز، یک دایی داشت به نام حاج نوروز که در چارسو نوغان، حمام داشت. او میخش بود! یعنی پشتیبانش بود؛ خودش هم گردن کلفت‌دلبخواه»!
 یکی از آنها
منش همه جاهل‌های مشهد هم یکی نبوده است؛ «یک عده مراشان خوب بود، اما یک عده‌شان هم نامرد بودند! بین همه اینها، دوتا لوطی، دوتا جوانمرد، دوتا آقا بودند توی شش محله مشهد؛ باقی باید آفتابه بردارند. یکی به نام ماشاا... نوروز بچه نوغون، از این پیش دوبنده‌ها که دلت بخواهد. یارو می‌خواست برود کربلا، زن و بچه‌اش را دست این می‌سپرد. یکی هم سرشور به اسم حسین طرار. چهار محله دیگر مشهد باید آفتابه بردارند.»
رابطه جاهل‌های محل با یکدیگر هم چنگی به دل نمی‌زده است و «با هم خوب نبودند.»

آخرین جاهل مشهد، گنده‌های محله خودش را هنوز از یاد نبرده است: «جاهل‌های نوغان، حسین چرنه بود و فحله، جواد سرباز و رضا گاو. تقی‌آقا بزرگ هم بود. صاحب همین مدرسه تقی‌آقا بزرگ نوغان.» 


زنده‌باد دیم رام، مرده‌باد چیم چام!

قصه «آخرین داش» مشهد به پایان خودش نزدیک می‌شود. پایان قصه داش‌محمود، پایان داستان داش‌ها و جاهل‌های مشهد است؛ شنیدن آغاز قصه این آدم‌ها از دهان آخرین آنها نیز خالی از لطف نیست. راستی جاهلی و جاهل‌بازی از کی و کجا در کوچه و محله‌های ما رسم شد؟  

«انگلیس. شهریور۲۰پایش به این محله‌ها باز شد. شما به دنیا نبودی. ۲۸‌مرداد یک عده‌ای آمدند و در هر محلی کسانی را پیدا کردند و گذاشتند سر هیئت که فلانی چند هیئت می‌توانی درست کنی؟ بگرد پیدا کن. چند تا بچه‌محل می‌توانی پیدا کنی؟

پبه تعداد هیئتی‌ها ۵تومنی به ما می‌دادند و گاری اسبی هم می‌دادند که راه بیفتید و بگویید زنده‌باد دیم رام، مرده‌باد چیم چام. تا ساعت یک‌ربع به دوازده. یک‌ربع به دوازده، شعار عوض می‌شد.»

محمود اصیل، اما رابطه مستقیم با انگلیس‌ها نداشته و این رابطان انگلیسی‌ها بوده‌اند که وی را با اهدافشان هماهنگ می‌کرده‌اند؛ خودش می‌گوید که «این رابط‌ها، ابوالفضلی، همه‌شان فوت کرده‌اند. هر چه سر هیئت هم بود، مرده‌اند.»

۲۸‌مرداد یک عده‌ای آمدند و در هر محلی کسانی را پیدا کردند و گذاشتند سر هیئت


انگلیس‌ها

گفتگو که به «انگلیس» می‌رسد، ناسزایی نیست که داش‌محمود نثار انگلیسی‌ها نکند، چرا‌که او باور دارد «از انگلیس نامرد‌تر، نمک به‌حرام‌تر، بی‌وجدان‌تر، تاریخ یاد نمی‌آورد! آمریکا هم زیر بلیت انگلیس است. می‌دانند هر کشوری از چه راهی ضعیف می‌شود، از همان روزنه عبور می‌کنند.» الان، اما اوضاع فرق کرده و به قول داش محمود «حکومت قانون است و جاهل‌بازی خریدار ندارد.»


پُک آخر

محمود، سیگار تیری  آتش می‌زند و‌ها می‌کند به هوای فروردین. می‌گوید: «بعد این همه سال زندگی، به این رسیده‌ام که خدا ما را برای امتحان آفریده، فقط برای امتحان. جوانی و شهوت و پول و قدرت می‌دهد، می‌گوید این تو و این میدان، ببینم چه می‌کنی...»
چند تا عکس می‌گیرم و از او خداحافظی می‌کنم؛ خداحافظ می‌گوید و با دلتنگی به سیگار تمام‌شده‌اش، نگاه می‌کند؛ پک آخر است که می‌گوید: «عشق، عشق، عشق، دوران جوانی...» 




* این گزارش پنجشنبه ۲۲ فروردین ۹۲ در شماره ۴۹  شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44